12 سال بعد

12 سال بعد

عینکم را نوروز 95 گُم کردم. یعنی گُم که نه! افتاد جایی که دیگر در دسترس نبود! مدتی بود که دوباره می‌زدمش بیشتر به خاطر فشار زیاد کار و نیاز به کار با نوشته‌ها و رایانه‌ها. این مدتی که نبود خیلی سخت گذشت تا این که بالأخره عزمم را جزم کردم و رفتم دنبال معاینه و عینک جدید. اوّل تماس گرفتم با یک جایی در محله‌ی خودمان و بعد هم کمی پرس و جو کردم؛ در نهایت امّا رفتم یک جای دیگر. جایی که از آن خاطره داشتم. خاطره که می‌گویم الزاماً خاطره‌ی خوب یا بد نیست بلکه خاطره‌ای که در ذهنم مانده باشد.

اولین باری که دنبال عینک رفتم تیرماه سال 83 بود، در همین تهران، که بیزارم از وفای آن. آن وقت دنبال این بودم که وقت ترسیم نمودار روی کاغذ میلی‌متری یا لگاریتمی یا نیم‌لگاریتمی تمرکزم را که دم به دم از دست می‌دادم دوباره پس بگیرم. بینایی سنج که آن وقت مرد جوانی بود کلی چیز یادم داده بود و کلی با هم گپ زده بودیم. به خاطر همین در یادم مقیم بود. اصلاٌ خانه‌ای داشت برای خودش.

رفتم همان‌جا، تیرماه 95 یعنی تقریباً 12 سال بعد. منشی پس از جست و جوی اسمم در رایانه پرونده‌ی کاغذی ام را یافت. دکوراسیون به کلی عوض شده بود. می‌شود گفت که خیلی پیچیده‌تر شده بود. منشی هم همان منشی نبود، منشی‌ای که سال 83 آنجا بود اساساً متفاوت بود، امّا تفاوت آن‌ها هم پیچیده بود. من هم البته آدم سابق نبودم. منشی در سال 83 به نظرم خانم محجوبی بود که به خاطر شغلش جبراً قسمتی از حجب و حیا را کنار می‌گذاشت امّا منشی دیگری که سال 95 دیدم خانم محجوبی بود، با تعریف خودش.

پیش از اینکه دوباره دکتر را ببینم، به خاطر اینکه کمی زودتر رسیده بودم، فرصتی دست داد تا بتوانیم قاب عینکم را به کمک همان خانم انتخاب کنیم. به دو دلیل یک قاب فلزی قدیمی و یک‌جورهایی از مُد افتاده انتخاب کردم اولاً چون قاب تمام محیط شیشه را در بر می‌گرفت و دلیل دوّم این بود که قیمتش خیلی ارزان‌تر بود. آخرین باری که گذارم به عینک سازی افتاده بود، هنوز بحران ارزی اتفاق نیفتاده بود و عینک‌ها که بیشترشان وارداتی هستند، خیلی ارزان‌تر بودند.

برسیم به دکتر؛ مرد فرشته خویی بود. شاید بعداً کنار جویی از لبش سبزه‌ای بروید. مردی دقیق و مهربان که در این 12 سال دیگر از جوانی به میان‌سالی اثاث‌کشی کرده بود. تجهیزات همگی عوض شده بودند و دیگر لازم نبود دکتر برای معاینه نور اتاق را مثل دفعه‌ی قبل کم کند. خوش زبانی و خوش اخلاقی دکتر امّا همان بود. به پرونده‌ام نگاهی کرد و گفت:
ـ تیر 93 به خاطر مشکل در ترسیم نمودارهای لگاریتمی آمده بودی.

ـ بله و شاید به خاطر منسوخ شدن نمودارهای کاغذی بود که زودتر نیامدم.

ـ یعنی در این مدت پیش دیگر همکاران من هم نرفته‌ای؟

ـ چرا، یک بار رفته‌ام که شماره عینکم همان بود که شما محاسبه کرده بودید.

ـ خوب لطفاً روی آن صندلی بنشینید و ...

ـ همچنان همان بالن ته جاده است؟

ـ بله! با اینکه دستگاه عوض شده امّا آن بالن هنوز هم هست.

او معاینه را با روند تخصّصّی خودش ادامه می‌داد و در آن میان همچنان با هم سخن می‌گفتیم. گاهی در مورد بینایی سنجی و گاهی هم در مورد حرفه.

فهمیدم که دوازده سالم را داده‌ام. شب شگفت انگیزی بود.

۰ ۰
۳ دیدگاه

دیدگاه‌ها (۳)

احسنت
امینی یه جمله زیبا در این زمینه داره،
وقتی که یهو یه چیزی رو ببینی که مال خیلی سال پیشه،
میگه ناگهان آوار خاطرات روی سرم خراب شد

این قافله عمر عجب می گذرد...

داشتم وبگردی می کردم  متنتون منو برد به سال ٩٣! بعدش ٩۵ لعنتی! بعدش فهمیدم شش سالم را داده ام! شش سال خیلیییی خیلییی طولانی!! و ناگهان آوار خاطراتی که خراب می شود روی سر آدم! چرا تاوان بعضی اشتباه ها انقدر سنگینه؟! 


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

وبلاگ حاضر را از سال ۱۳۸۶ آغاز کردم. کوشیدم فهم خود را از دنیا و مافیها با رعایت انصاف و بدون تعصب بیان کنم. طبیعتاً در رفتار و گفتار بسیاری انسان‌ها نکاتی هست که دست‌کم در ظاهر متناقض می‌رسد، پس اینجا هم از چنین تناقضاتی خالی نخواهد بود. صمیمانه خواهشمندم نظراتتان را با من در میان بگذارید.