ذهنِ عیّاشی دارم، حال که می کند نمی گذارد بخوابم. کتاب جانستان کابلستان را که می خوانم، ذهنم حال می کند، عشق می کند، پدرسوخته، نمی گذارد بخوابم، چند جایش را دلم می خواست تایپ کنم، دیدم هی تعداد این چندجا دارد زیاد می شود.
زندگیِ عجیبی است، نویسنده ای باشد که هرچه تو دوست داری بنویسد و برای من حکماً امیرخانی این گونه است. خدا را شاکرم برای وجودش.
پاسپورت را که بگیرم، بعد از زیارت کربلا و نجف و کاظمین، حکماً می روم به مزار، به افغانستان، هر دیدی یک بازدیدی دارد؛ نگاه کارگران کارواش در ذهنم مانده و آن پسری که در سیستان و بلوچستان درس خواندنش ممنوع بود.
تا صفحه ۸۵ خوانده ام.
دیدگاهها (۲)
توسط:مهدی ادیب
۲۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۴:۵۰
توسط:بنده ای از شهر باران های نقره ای
۰۴ خرداد ۹۰ ، ۲۳:۰۷