از قم زودتر از وقتی که پیش بینی می کردم آمدم.
روز آخر کبابی داشتیم، نصفش مرغ و نصفش گوشت. نمی دانم اسم آن هم کباب بختیاری می شود یا نه.
در آزاد راهِ خلوتِ تهران ـ قم خیلی حال می داد که به سمت راست نگاه کنی، یک آبی روشن بسیار زیبا از نزدیکی تا دور دستها ریخته شده بود.
در آن دشت های به ظاهر بی آب و علف باران آمده بود و زیبایی عجیبی بخشیده بود. به قول طرف، به صحرا شدم عشق باریده بود.
آب ِ قم، حداقل شهر قم، دیگر شور نبود. خدا رو شکر.
در نیروگاه با رفقای جدیدم خیلی گرم شدیم، گفتند هر وقت دلت خواست زنگ بزن بیا.
می روم، وقتِ بارشِ دیگرِ عشق.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.