چیز دیگر
دیوان شمس، غزلیات، قسمت دوم
همهی ابیاتش را یادم نبود، بعضی هاش خیلی زیبا هستند.
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده ام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریده ام
دلا بسوز!
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند | نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند | |
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش | که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند | |
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند | هر آن که خدمت جام جهان نما بکند | |
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک | چو درد در تو نبیند که را دوا بکند | |
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار | که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند | |
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری | به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند | |
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد | مگر دلالت این دولتش صبا بکند |
چرخ ستیزه کار
شاه ابواسحاق اینجو:
با چرخ ستیزه کار مستیز و برو
با گردش دهر در میاویز و برو
یک کاسهی زهر است که مرگش خوانند
خوش درکش و جرعه بر جهان ریز و برو
آیین سروری
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند | نه هر که آینه سازد سکندری داند | |
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست | کلاه داری و آیین سروری داند | |
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن | که دوست خود روش بنده پروری داند | |
غلام همت آن رند عافیت سوزم | که در گداصفتی کیمیاگری داند | |
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی | وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند | |
بباختم دل دیوانه و ندانستم | که آدمی بچهای شیوه پری داند | |
هزار نکته باریکتر ز مو این جاست | نه هر که سر بتراشد قلندری داند | |
مدار نقطه بینش ز خال توست مرا | که قدر گوهر یک دانه جوهری داند | |
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد | جهان بگیرد اگر دادگستری داند | |
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه | که لطف طبع و سخن گفتن دری داند |
آقا به خدا ما
آقا به خدا ما
سر در توبرهی هیچ پدرسوخته ای نداریم
حتی از بیت المال هم حقوق نمی گیریم که بخواهد برسد به یکی از قوای سه گانه یا جاهای دیگر
ما هیچ نفعی نداریم
مگذار از دود این آتش به چشم ما برود
ما
نه شاه دوست هستیم
نه مافیا
نه محزب
نه استوانه
نه فرزند ملت
نه مقنن
نه قاضی
نه سردار
نه امیر
نه مدیر کل
نه وزیر
نه سرپرست
نه نماینده
نه رییس
نه باطل کننده
نه ارتقا دهنده
نه فامیل
نه برادر
نه مشاور
نه قوه
نه مجلس
نه دولت
نه زمین خوار
نه «از اولش ثروتمند»
نه ....
خودمان را به شما سپرده ایم
آنهایی را که کشتی مان را سوارخ می کنند
به دست «ناخدا»
به دریا بریز
عشق محمد بس است و آل محمد
ماه فروماند از جمال محمد
سرو نروید به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد
وعده دیدار هر کسی به قیامت
لیله اسری شب وصال محمد
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
آمده مجموع در ظلال محمد
عرصه گیتی مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد
وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد
شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد
شاید اگر آفتاب و ماه نتابند
پیش دو ابروی چون هلال محمد
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمیگیرد از خیال محمد
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد
بارانهای نقرهای
«باز باران»
مجدالدین میرفخرایی معروف به گلچین گیلانی
باز باران
با ترانه
با گهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنها
ایستاده در گذرها
رودها راه اوفتاده
شاد و خرم
یک دو سه گنجشگ پرگو
باز هر دم
می پرند این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی
حرفهای آخر پاییز
کمکمک آخر پاییز میشود و آمار کبوترها دستمان نیست
آمار عقابها نیز
و کم داریم
خیلی کم داریم
وجود مقدس مصلح بزرگ را
چه قدر هم که زمستان بدون او سخت است
و ارزشهای پوشالی که در غیبت او شکل گرفتهاند
چه قدر دلیر شدهاند و اذیت میکنند!
قاط زدهایم و نعره میزنیم
و نیست که ما را در آغوش بگیرد
و تنهاییم
منتظر پیروزی
که دست نخواهد داد
جز در «غرقآب خون و عرق»
و آماده نیستیم
خوابمان گرفته
و منتظر مرگیم
بیا
بیدارمان کن
گرممان کن
ما را در آغوش گیر
و پیروزی را [در آغوش گیر]
پیش از مردنمان
پیش از مردنمان
ما خون داریم
که هدیه است
به «سرباز» شما
اواخر پاییز 91
حسین، مادرم سپرد به مادرت
برادر امیر عباسی - شب هفتم محرم 91 ـ دانشگاه امام صادق
هیئت میثاق با شهدا
دوست دارم که کودک دلم، گم شه تو شلوغی حرم
منبع
وبلاگ حاضر را از سال ۱۳۸۶ آغاز کردم. کوشیدم فهم خود را از دنیا و مافیها با رعایت انصاف و بدون تعصب بیان کنم. طبیعتاً در رفتار و گفتار بسیاری انسانها نکاتی هست که دستکم در ظاهر متناقض میرسد، پس اینجا هم از چنین تناقضاتی خالی نخواهد بود. صمیمانه خواهشمندم نظراتتان را با من در میان بگذارید.