«باز باران»
مجدالدین میرفخرایی معروف به گلچین گیلانی
باز باران
با ترانه
با گهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنها
ایستاده در گذرها
رودها راه اوفتاده
شاد و خرم
یک دو سه گنجشگ پرگو
باز هر دم
می پرند این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده
از چرنده
از خزنده
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبی چو دریا
یک دو ابر این جا و آن جا
چون دل من
روز روشن
بوی جنگل تازه و تر
هم چو می مستی دهنده
بر درختان میزدی پر
هر کجا زیبا پرنده
برکهها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی
سنگ ها از آب جسته
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آن جا نشسته
دم به دم در شور و غوغا
رودخانه
با دو صد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ میزد چرخ میزد هم چو مستان
چشمه ها چون شیشههای آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگ ریزه
سرخ و سبز و زرد و آبی
با دو پای کودکانه
می دویدم هم چو آهو
می پریدم از سر جو
دور می گشتم ز خانه
میپراندم سنگ ریزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم کرده خاله(1)
می کشانیدم به پائین
شاخه های بید مشکی
دست من میگشت رنگین
از تمشک سرخ و مشکی
می شنیدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
هر چه میدیدم در آن جا
بود دلکش بود زیبا
شاد بودم
می سرودم:
[روز! ای روز دلارا!
دادهات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی جان!]
[این درختان
با همه سبزی و خوبی
گو چه میبودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟]
[روز ! ای روز دلارا!
گر دلارایی است از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی است از خورشید باشد]
اندک اندک رفته رفته ابرها گشتند چیره
آسمان گردیده تیره
بسته شد رخسارهی خورشید رخشان
ریخت باران ریخت باران
جنگل از باد گریزان
چرخها میزد چو دریا
دانههای گرد باران
پهن میگشتند هر جا
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابرها را
روی برکه مرغ آبی
از میانه از کناره
با شتابی
چرخ میزد بیشماره
گیسوی سیمین ما را
شانه میزد دست باران
بادها با فوت خوانا
می نمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا
به! چه زیبا بود جنگل
بس ترانه بس فسانه
بس فسانه بس ترانه
بس گوارا بود باران
به! چه زیبا بود باران
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی پندهای آسمانی:
[بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره خواه روشن
هست زیبا! هست زیبا! هست زیبا!]
1. کرده خاله: یک چوب یا نی است که سطل را بر آن مینهند و از چاه ها آب می کشند و مخصوص گیلان و مازندران غربی است. در جاهای مختلف آن را کرده خاله، دوکیتی، درخاله، آبکش و امثال آن گویند.