روز عید قربان سال 90، چهارِ بعد از ظهر، برای کاری به میدان صنعت میرفتم. در منزل محمد و مرتضی با هزار گرفتاری شیشه آشپزخانه را تمیز میکردند، با خطر پرت شدن از طبقه سوم.
من هم کم و بیش کارهایی کردم، دوش گرفتم و زدم بیرون.
دلم کمی گرفته بود، به قول حاج حسین: "شاک" بودم که چرا قیمت دلار بالا رفته و چرا تکلیف جزییات خانه مشخص نمیشود و چرا تکلیف اتاقها و اینترنت و چرا الویت های مسخره و هزار چرای خنده دار دیگر.
***
در این چند روز بارها برای اطرافیان گفته بودم که وقتی باران و آفتاب با هم هستند، میشود دنبال رنگین کمان گشت، اما همیشه لب و لوچهام آویزان میشد و کمکم این fact علمی هم زیر آبش میخورد. خیلی وقت بود که رنگین کمان ندیده بودم. خیلی وقت بود دلم میخواست ببینم یک جور حسرت شده بود.
از حکیم وارد شیخ فضل الله شدم با سرعت زیاد ـ و خرسند از خلوتی ِ مسیر ـ که اولین قطرات را روی شیشه دیدم، قبل از آنجایی که راه دو میشود، دور دست رنگین کمان دیدم، از خوشحالی جیغ کشیدم. بعد که پشت کردم از توی آینههای بغل میدیدم. خوشحالیام از کار حاکم آسمانها و زمین، آن قادر فعّال ما یشاء بی مرز بود. جیبِ دلم را محکم گرفتم تا عیدی خدا از کفم نرود.
دیدگاهها (۱)
توسط:مهدی ادیب
۱۷ آبان ۹۰ ، ۱۷:۵۳