آن جهان گیر، آن فرمانده ی پیر، آن سرباز سرزمین گیر، آن مرد ریش دار، آن درویش فیلم بین، آن مرد تنها، زلال تر از آب و ذغال تر از خواب، آن جوانمرد بی نقاب، حاج علی عبدالوهاب! نخست که فقط خدای بودی، او نبودی و بعد هم که خدا بودی او بودی! پس با نیکان نشستی و در روزبه، روز به کردی و کنکوری شدی و شرکت کردی، سگ شدی، و شریفی شدی!
با معین زاده، نقشه سخت کشیدی و با حسن پناه شکم گشنه چاره کردی! یادش بخیر از الف ِ آیة الله زاده تا ح ِ حسن پناه همه در حلقه ی خودی بودند! سپس مدتی به حیله ی ای اس ام ای و توطئه ی اسفندیار (س. خ.) در چاه ضلالت و مذلت گرفتار آمدی، پس از آن، از میرزا نقی عرب امارت تی اس بی[ش] بگرفتی و مشغول شدی در تاکسی سرویس بسیج. پس راضی نگشتی و در جشن تولد آن آ. خ. ِ ـ آن دختر قاره ی اقیانوسیه ـ شرکت نکردی. پس بعضی ها در انتخابات دفتر فعالیت ها تقلب کردند عبدلو را بسیجی بنمودند و وحید وزیر و مجی شکور را برتری دادند.
عبدلو به شورای صنفی بسنده کردی و چون حاجیلوی بر وی گران آمدی، راه کاری دیگر کردی و از کاظم زخم کثیر خوردی! پس به خویشتن نیک نگریستی و خویش را بس بسیجی یافتی! در اتفاقی سخت عجیب، ریش از دماغ وی به صورتش نشت کردی و شدی آنچه شدی! مدتی در کسوت بچه ی ریش دار کتاب های جمال زاده را خواندی و به ذکر مشغول گشتی! پس به خود آمدی و گفتی که ریش پسندیده ی مردان بود و یاد سخن قدما افتادی که بکوشید یا جامه ی زنان بپوشید! پس کوشیدی و سرباز فدایی ِ وطن گشتی، فرمانده ی میدان!
دیدگاهها (۳)
توسط:مصطفی
۲۷ خرداد ۸۹ ، ۰۰:۴۳
توسط:امین
۳۰ خرداد ۸۹ ، ۱۲:۴۳
توسط:طلایی
۰۳ تیر ۸۹ ، ۰۹:۳۳