از روی دست محمد کاظم کاظمی

از روی دست محمد کاظم کاظمی

مرا ببخش ای کاظمی ِ کاظم من

مرا ببخش بر ولی قائم من

نگفته بودم و سخت است آنچه می گویم

و از دهان درخت است آنچه می گویم

به سنگ سنگ بناها نشان دست تو نیست

به چوب چوب بناها بهار مست من است

درختم و ببریده از آدمی بویم

همیشه سر به سپهرم خدای می جویم

درختم و بشنیدم داستان دو کاج

درختم و نشنیدم یاری از امواج

به هر کجا که برویم دشمنم باقی است

به هر کجای که هستم امید من واهی است

اگر پسند و اگر نا پسند می گویم

نگفته بودم و اینک چو قند می گویم

همیشه گفته ی من چو قند شیرین بود

برای زنده دلان ِ چو قند شیرین بود

تنم تکیده و دل هم چو غصه چرکین است

چرا که او پر ِ قصه های غمگین است

خدا خدا به هر آن کس امید در وی هست

مرا مرا فقط بر در تو امید است

چرا که هست کسان را طمع به روح و تنم

کسی به فکر دلم، ریشه ام، سخنم

خدا خدا به هر آن کس که بر تو استاده

مرا ببخش من ِ از نفس بیفتاده

۲۳ مهر ۸۷
تهران

 

۰ ۰
۵ دیدگاه

دیدگاه‌ها (۵)

توسط:سوتک

۲۴ مهر ۸۷ ، ۲۲:۱۴
بی خیال!یعنی واقعا خودت نوشتی اینو؟!بابا حسابی داری شاعر میشیا!خیلی عالی بودفقط باید روی یکپارچگی مفاهیم کل ابیات کار کنیآخراش که زده بودی تو کار مرامرا و خداخدا خیلی باحال بود!راستی بیا این قسمت دوم رو بخون

آقا طمع طعم تن‌اِت با من!

توسط:مرتضی

۲۶ مهر ۸۷ ، ۱۷:۳۹
اگر پسند و اگر نا پسند می گوینگفته بودی و اینک بلند می گویی"چرا که هست کسان را طمع به روح و تنتکسی به فکر دل و ریشه و سخنت"خیلی قشنگ نوشتی مثل همیشه...

توسط:مهدی ادیب

۲۸ مهر ۸۷ ، ۲۰:۵۷
مشتی حسن چای و سماورت کو؟سینی باقالی و گلپرت کو؟!!!

توسط:مرتضی

۲۸ مهر ۸۷ ، ۲۳:۵۵
وداعیه نامه محمد کاظم کاظمی!ازدل جنگل انبوه مرا می خواندکسی از آن طرف کوه مرا می خواندراوی از رایحه گل نفسش آکنده استخبر این بار، خبر نیست بهاری زنده است...همه ققنوسیم، خاکستر ما می گویدفصل کوچ است، روایتگر ما می گویدبی خبر یک شب از این همهمه بر می گردمفصل کوچ است به سوی رمه بر می گردمو خداحافظی از صحن حرم خواهم کردزحمتی هست به دوش همه، کم خواهم کرد...یاد گار سفرم آنچه به جا خواهد ماندیک دو بیتی (بخوانید: پستی) است که در یاد شما خواهد مانداز برادر گله؟بگذار فراموش کنمصحبت از فاصله؟ بگذار فراموش کنمیاد من باشد از این باغ اناری چیدمو گل از دامن خونین بهاری چیدمیاد من باشد از این کوچه دری وا می شدصبح لبخندی از این پنجره پیدا می شدیاد من باشد از آنروز ،از آن جاده سردوصدایی که چنین گفت: برادر بر گرد...ما به این در نه پی حشمت و جاه آمده ایماز بد حادثه اینجا به پناه آمده ایمرهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدمتا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم...از دل جنگل انبوه تو را می خواندکسی از آنطرف کوه تو را می خواند

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

وبلاگ حاضر را از سال ۱۳۸۶ آغاز کردم. کوشیدم فهم خود را از دنیا و مافیها با رعایت انصاف و بدون تعصب بیان کنم. طبیعتاً در رفتار و گفتار بسیاری انسان‌ها نکاتی هست که دست‌کم در ظاهر متناقض می‌رسد، پس اینجا هم از چنین تناقضاتی خالی نخواهد بود. صمیمانه خواهشمندم نظراتتان را با من در میان بگذارید.